جدول جو
جدول جو

معنی سخن جوی - جستجوی لغت در جدول جو

سخن جوی
(نَ فَ کُ)
متجسس. محقق. کنجکاو. (ولف) :
پزشکی سراینده برزوی بود
به پیری رسیده سخن جوی بود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2500).
بیاید سخن جوی پویان ز پس
نبد آگه از راز او هیچکس.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2597)
لغت نامه دهخدا
سخن جوی
محقق، کنجکاو، متجسس
تصویری از سخن جوی
تصویر سخن جوی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سخن گویی
تصویر سخن گویی
نطق و بیان
فرهنگ فارسی عمید
کسی که از طرف مؤسسه یا گروهی دربارۀ کارها و درخواست های آن سخن بگوید
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
کنایه از آسمان:
چو قارورۀ صبح نارنج بوی
ترنجی شد از آب این سبز جوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
برندگی:
آهنی شد چو سخت جوشی کرد
لشکر ترک سست کوشی کرد.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 126)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ رَ)
نافذالکلمه. که سخن او را بشنوند. مهتر و رئیس: مردی بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ فَ)
انتقامجو، کینه جو:
چه جویی مهر کین جویی که با او
حدیث مهرجویی درنگیرد،
خاقانی،
رجوع به کینه جوی شود، جنگجو، دلاور، جنگ آور، رزمجوی:
ز گردان کین جوی سیصدهزار
سپه داشت شایستۀ کارزار،
اسدی،
بزد خیمه و صدهزار از سران
گزین کرد کین جوی و گندآوران،
اسدی،
به گرشاسب کین جوی کشورگشا
جهان پهلوان گرد زاول خدا،
اسدی،
رجوع به کینه جوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سخن گویی
تصویر سخن گویی
عمل سخن گوی نطق بیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن گویی
تصویر سخن گویی
تکلم
فرهنگ واژه فارسی سره